حکایتی کهن از بغداد، مهد قصه ها، داستان ها و حکایات…
سال پیش قاضی رفت تا دست و رویش را بشوید. از آفتابه یک مشت آب ریخت توی دستش تا به صورتش بزند. یک دفعه الاغ را دید که داشت به طرز عجیبی ورجه ورجه می کرد. قاضی که حسابی تعجب کرده بود تا آمد به خودش بجنبد، الاغ با یک حرکت، طنابش را کند و پرید توی آفتابه!… و این چنین داستان حکایت بوجود آمد؛ داستان را دنبال کن و لذت ببر…
شفیق مهدی
سید سعید هاشمی
طیبه توسلی