زمستان در حال رفتن بود و مردم خبر خوش طلوع خورشید را شنیدند.
یاسمین وقتی این خبر خوب را شنید، آنقدر خوشحال شد که تا صبح خوابش نبرد. مثل ستاره، صورتش به طرف ماه بود و با ماه حرف میزد.
صبح که شد، یاسمین زیباترین لباسش را پوشید و بیرون رفت تا خورشید را ببیند. بچهها در کوچه جمع شده بودند و به آسمان نگاه میکردند. کوچه پر شده بود از سر و صدای شاد بچهها.
یاسمین پیش بچهها رفت که منتظر آمدن خورشید بهار بودند.
مهند العاقوص
علی باباجانی
طیبه توسلی